وایم اگر حقیقت در روزگار ذهنم
با تندباد نسـیان
از یـاد رفته باشد
وایم اگر که در باغ عطر شکوفه هایش
از جور برگریزان
بر بـاد رفته باشد
از آتش فتاده بر باور و خیالم
حق واژه اصا لـت
هیهات جسته باشد
زنهار گر که کاوه در خاطر نگارم
از دفتر دیارم
نـابود گشته باشد
خوارم اگر که بینم بر آن خلیج باقی
جز نام نامی پارس
غیری نوشته باشد
خواهم به سرمباشداین تن اگر که ببـیـنم
بر رود پاک اروند
بیگانه خفته باشد
فریاد اگر بخواهم ایران غزل سرایم
قلم به وصف آرش
بر من شکسته باشد
من نیک می پندارم گفتار وکردارم را
تا باز چون همیشه
ایران خجسته باشد
وایم اگر حقیقت از یـاد رفتـه باشد
خوارم اگر هویت بر باد رفته باشد
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه گذاشتن سدی در برابر رودیست که از چشمانت جاریست.
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه پنهان کردن قلبی ست که به اسفناک ترین حالت شکسته شده.
زیبا ترین گل با اولین باد پاییزی پرپر شد .
با وفا ترین دوست به مرور زمان بی وفا شد .
این پرپر شدن از گل نیست از طبیعت است و
این بی وفایی از دوست نیست از روزگار است.
زمانی که کناره رودخانه بودم نگاهم به قله ی کوه بود
به قله ی کوه که رسیدم سراپا محو تماشای رود شدم
ساحل آسوده گفت :
گرچه بسی زیستم ،
هیچ نه معلوم شد
آه که من کیستم .
موج ز خود رفته ای
تیز خرامید و گفت :
هستم اگر می روم
گر نروم نیستم.
بودا از یک مسجد دیدن میکند و مردمی را میبیند که قابلمه به دست برای غذا صف کشیده اند
از یک نفر میپرسد ـ مگر اینجا مسجد نیست؟
مگر مردم نباید اینجا نماز بخوانند؟
طرف جواب میدهد ـ نه.
اگر نماز جماعت میخواهی برو دانشگاه تهران
ـ پس تکلیف تحصیلات چی میشود؟
تحصیل کرده ها کجا میروند؟
ـ اگه منظورت روشنفکرها و استادهاست پس برو یک سری به زندان اوین بزن
ـ زندان! پس جنایتکارها و خلافکارها را چه کار میکنید؟
ـ زکی! پس کی مملکت رو بگردونه؟
منبع : وبلاگ offaa
پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم
انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود
پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور – یک اوج دوست داشتنی
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است
درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد
آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : " یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟ "
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست
اینه که میگن با گریه هیچی درست نمیشه
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی است ، ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایی است . مرا در اوج می خواهی تمـــاشا کن ، دروغـین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن . در این دنیا که حتی ابر نمی گرید به حــال ما ، همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها . فقط اســمی بجا مانده از آنچه بـــودم و هســـتم ، دل من چون دفترم خالی قــلم خشکیده در دســتم . گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم ، به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم . رفیقان یک به یک رفتند مرا با خو د رها کردند ، همه خود درد من بودند گمـــــــــــــــــــــــــــــان کردند که همــــــــــــــدردند .
در حیرتم از مرام این مردم پست
این طایفه ی زنده کش و مرده پرست
تا هست به ذلت بکشندش به جفا
تا مرد به عزت ببرندش به دو دست
منم کلاغ قارقاری
خسته ام از در به دری
ساده بگم عاشق شدم
بهم میگن حق نداری
بهم می گن پرت سیاهِ
همیشه قار قارت به راه ِ
واسه تو که سکه نداری
عاشق شدن یه جور گناهِ
روزها می گذشت و چراغ کوچیک کلاغ می سوخت ، غافل از اینکه دخترک داره جای اون رو می گیره .اما یکی نبود که بگه :
آهای کلاغ قارقاری
آخه تو رو چه به باغ درباری
سکه نداری دون می خوای
عاشق مهربون می خوای
روزها می رفت و کلاغ تو آسمون چشمای تو بلندتر و بلندتر پر می کشید . . . اما نگذاشتن که کلاغ عاشق باشه :
خوش بود دلم دوستم داری
می گن که تو حق نداری
یه دلخوشی داشتم ، اونم ازم گرفتند اجباری
اما یه روز سرد زمستونی :
پیغام رسید که انورها
جا نیست واسه کوچیک تر ها
آهای کلاغ دیوونه !
این جا جای بزرگونه
اما کلاغ با چشمهای پر از اشک می گفت :
خوش بود دلم یه کسی هست
که یه عمر میشه به پاش نشست
به پاش نشست و مرد براش
قارقاری کرد تو سرسراش
اما :
می گن باید فرار کنم
دلم رو آخه چی کار کنم ؟
چه خاکی من بر سرِ این تک دل بی قرار کنم ؟
اون کلاغ هنوزم عاشق بود . . . اما یه روزی :
پیغوم رسید که اونورا
جا نیست واسه کوچیکتر ها
آهای کلاغ دیوونه !
اینجا جای بزرگونه
برو اینورا پیدات نشه
کسی عاشق صدات نشه
کور شو ! نبینی هیچ کی ! تا کسی شیفته چشمات نشه !
از اون روز به بعد کلاغ نه آواز خوند و نه کسی رو نگاه کرد . . . حالا از اون روزا خیلی می گذره و کلاغ اومده تا با همه شما خداحافظی کنه . . . گر چه هیچوقت تو زندگیش با کسی خداحافظی نکرده و این بار همه میگه : . . . اما نه قبل از رفتنم می گم :
درسته من پرهام سیاه ست
اما دلم بی انتهاست
درسته آوازم بدِ
آی آدمها ! حق با شماست !
لعنت به این دوره زمون !
ارزشمون به سکه مون !
پر سیاه جرم منه !
آهای کلاغ ! آواز نخون !
تا خدا با خدا !
از سه راه می توانیم خرد بیاموزیم :
۱- با تفکر و تعمق که اصیل ترین راه است .
۲- با تقلید که آسان ترین راه است .
۳- با تجربه که تلخ ترین راه است .
کنفوسیوس
خیلی سخته که بدونی بهترین دوستت داره بهت دروغ میگه
ولی بازم به رو خودت نیاری!!!!!!!
ولی خوب اگه به رو نیاریم دیگه چی کار کنیم ؟
آمبولانسی آژیرکشان از خیابانی شلوق می گذشت. اتومبیل ها از دو طرف کنار
می رفتندو کوچه باز می کردند تا آمبولانس راحت تر بتواند عبور کند.
راننده ای با خودش می گفت )) : بیچاره بیماری که توی آمبولانس است
تا به بیمارستان برسد هفت کفن پوساندهاست)) .
عابری پیش خود مجسم کرد : که بیمار تاقباز روی تختی در آمبولانس دراز
کشیده و یک نفر(( سرم)) را بالای سرش نگه داشته است. مغازه داری
از این که خودش از نعمت سلامتی برخوردار است غرق شعف و شادی
شد و دلش برای بیمار داخل آمبولانس سوخت.
پیر زنی به پیر زنی دیگر گفت: (( خدا شفایش بدهد.خدا به بستگانش رحم کند))
آمبولانس هم چنان آژیر می کشید و چراغی روی سقفش می چرخید و ماشین ها
هم چنان از دو طرف آن کنار می کشیدند.
مردی که توی آمبولانس نشسته بودبا تلفن همراه شماره ای گرفت.
تلفن همراه راننده ی آمبولانس به صدا در آمد:
_ چیه چه خبر شده؟
_ یک خرده تند تر برو کباب دارد سرد می شود ممکن است از دهن بیافتد.
مپرسید ای سبکباران مپرسید
که این دیوانه از خود به جز کیست
چه گویم ؟از که گویم؟با که گویم ؟
که این دیوانه را از خود خبر نیست
نه !!! نه !!! هنوز دیوانه نشدم!!!
بلکه تازه دارم عاقل میشم!!!
آخه هر چی بیشتر جلو میرم بیشتر دلم واسه خودم تنگ میشه!!
همه ما داریم هر روز بیشتر از خودمون دور میشیم
چرا ؟....
دیگر توان ایستادنم نیست
وقتی که ترانه های گم گشته
در هوای سرگردانی میمیرند
وقتی که قاصدکهای بی خبر
پیام تهی شدن می آورند
و گلهای تازه شکفته
به پرپر شدن خو می کنند
وقتی که نگاه تازه متولد شده ای
در خفقان انتظار می میرد...
دیگر توان ایستادنم نیست
می روم تا به امتداد جاده ها بگویم
که بی تو شکستن ساقه ها حتمیست
کم آپدیت میکنم تا قالب رو عوض کنم
« دریغا »
دریغا کز جفا چندیست ، هوای قصه طوفانیست
چکاوک در قفس محبوس ، حدیثی از شقایق نیست
دگر شبتاب به روی شب پس از باران نمی تابد
پرستو هم در این غوغا دگر اینجـا نمی آیـد
که بود آن کس که در بیشه صدای سازها را بست ؟
قلم را بر غزل بشکست پـر پروازهـا را بست
بمان ای راوی باران هنوز اینجا شقایق هست
هنوزم عالمی حسرت سر دار حقایق هست
بخوان آواز از سر گیر ببیـن من هم صدا دارم
به پای خاک این بیشه بدا ن جان را فدا دارم
در میخانه را بگشا به روی سردرش بنویس
چکاوک داد حق می زد الهی مرده باد ابلیس
خداوندا !
اگر روزی تو از عرشت به زیر آیی...لباس فقررا پوشی
غرورت را برای نان بریزی پای نامردان
وگر با مردمان انگیزی شتابان در پی روزی
زپیشانی عرق ریزی وشب آزرده و خسته
شهید دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر گویی
اگر در ظهر گرماخیز تابستان کنار سایه ی دیوار
تن خود را به دست خاک بسپاری
لبان تشنه را در کاسه ی مسینی قیر اندود بگذاری
وقدری آن طرفتر خانه ی مومن در روبه رو بینی
ودستانت برای سکه ای این سوی و آنسو در گذر باشد
به امیدی که شاید رهگذاری از درد دلت باخبر باشد
زمین و آسمان را کفر گویی
خداوندا !!!!
اگر روزی بشر گردی زحال من با خبر گردی
و با چشمان خود نامردمی ها را بینی
باز پشیمان میشوی از قصه ی خلقت
از این بودن
از این بدعت
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی؟؟؟!!!
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!
You and me
We used to be together
Every day together always
I really feel
That I’m losing my best friend
I can’t believe
This could be the end
It looks as though you’re letting go
And if it’s real,
Well I don’t want to know
Don’t speak
I know just what you’re saying
So please stop explaining
Don’t tell me ’cause it hurts
Don’t speak
I know what you’re thinking
I don’t need your reasons
Don’t tell me ’cause it hurts
Our memories
They can be inviting
But some are altogether
Mighty frightening
As we die, both you and i
With my head in my hands
I sit and cry
Don’t speak
I know just what you’re saying
So please stop explaining
Don’t tell me ’cause it hurts no no no
Don’t speak
I know what you’re thinking
And I don’t need your reasons
Don’t tell me ’cause it hurts
It’s all ending,
I gotta stop pretending who we are...
You and me
I can see us dying... are we?
Don’t speak
I know just what you’re saying
So please stop explaining
Don’t tell me ’cause it hurts no no
Don’t speak
I know what you’re thinking
And I don’t need your reasons
Don’t tell me ’cause it hurts
Don’t tell me ’cause it hurts
I know what you’re saying
So please stop explaining
Don’t speak don’t speak don’t speak
No I know what you’re thinking
And I don’t need your reasons
I know you good I know you good
I know you real good oh
La la la la la la la la la
Don’t don’t ooh ooh
Hush hush darling
Hush hush darling
Hush hush don’t tell me ’cause it hurts
Hush hush darling
Hush hush darling
Hush hush don’t tell me ’cause it hurts
Spanish train
.
A Tale That Wasn't Right
Here I stand all alone
Have my mind turned to stone
Have my heart filled up with ice
to avoid it's breakin' twice
Thank to you, my dear old friend
But you can't help, this is the end
Of a tale that wasn't right
I won't have no sleep tonight
In my heart, in my soul
I really hate to pay this toll
Should be strong, young and bold
But the only thing I feel is pain
It's alright, we'll stay friends
Trustin' in my confidence
And let's say it's just alright
You won't sleep alone tonight
With my heart, with my soul
Some guys cry you bought and sold
They've been strong, young and bold
And they say, play this song again
چرا از مرگ می ترسید؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟
¤
-مپندارید بوم نا امیدی باز٬
به بام خاطر من می کند پرواز٬
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است.
مگوئید این سخن تلخ و غم انگیز است-
مگر می٬این چراغ بزمِ جان٬مستی نمی آرد؟
مگر افیون ِ افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد؟
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست؟
مگر دنبال آرامش نمی گردید؟
چرا از مرگ می ترسید؟
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید؟
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند٬
خماری جانگزا دارند.
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هشیاری نمی بیند!
چرا از مرگ می ترسید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟
بهشت جاودان آنجاست.
جهان آنجا و جان آنجاست.
گران خواب ابد٬در بستر گلبوی مرگ مهربان ٬ آنجاست!
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است.
همه ذرات هستی٬محو در رویای بی رنگ فراموشی است.
نه فریادی٬نه آهنگی نه آوائی٬
نه دیروزی٬نه امروزی٬نه فردائی٬
جهان آرام و جان آرام٬
زمان در خواب بی فرجام٬
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند!
سر از بالین ِ اندوهِ گرانِ خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا <<هر که را زر در ترازو ٬ زور در بازوست>>
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خونِ یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند.
سر از بالینِ اندوه ِ گران خویش بردارید
همه٬بر آستان ِ مرگ راحت٬ سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟
چرا زین خواب ِ جان آرام ِ شیرین روی گردانید؟
چرا از مرگ می ترسید؟
شعر: چرا از مرگ می ترسید.از کتاب ابر و کوچه شاعر: فریدون مشیری