the sun is down & the night is riding in

that train is dead on time my soul is on the line oh lord you've got to win

the sun is down & the night is riding in

that train is dead on time my soul is on the line oh lord you've got to win

 


  من دریغم،من صد افسوس

 

من خیالی در پی دوست

 

من پرنده ی مهاجر،من شقایق،من یه عاشق

 

من فشار لحظه و عمر و دقایق

 

من گلایه،من شکایت

 

من یه بغض بی نهایت

 

من توان بی توانم

 

من ز طوفان در فغانم

 

من یه اشکم،من یه مهتاب

 

من پی یک لحظه ی ناب

 

من ز دودم در پی باد

 

من ز خاکم زوزه ی باد

 

من سرودم من صد آواز

 

من بر آنم لحظه ای باز

 

                                                              منبع : وبلاگ یاور همیشه مومن

 

 

روزی یک کشتی در طوفان شکستو غرق شد.

فقط دو مردتوانستند به سوی جزیرهی کوچک وبی اب و علفی شنا کنند و نجات یابند.

 دونجات یافته دیدن که هیچکاری نمیتوانند بکنند با خود گفتند:بهتر است از خدا کمک بخواهیم.


دست به دعا شدند برای این که بیبینند دعای کدام بهتر مستجاب میشودبه گوشهای از جزیره رفتند.


نخست از خدا غذا خواستند فردای ان روز مرد اول درختی یافت و میوهای بر ان را خورد.و

 مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.


چند روز بعد مرد اول از خدا همسر و همدم خواست: فردا کشتی دیگری غرق شد و

زنی نجات یافت و به مرد رسید.ولی در سمت دیگر مرد دوم هیچکس را نداشت.


مرد اول از خدا لباس و غذای بیشتری خواست:فردا به صورتی معجزه اسا تمام

چیزهایی که خاسته بود به او رسید.ولی مرد دوم هنوز هیچ نداشت.


دست اخر مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با

 خودببرد: فردا کشتیای امد ودر سمت اولنگر انداخت و مرد خواست بدون مرد دوم به

 همراه همسرش از جزیره برود.


پیش خود گفت: مرد دیگر حتما شایستگی نعمتهای الهی را ندارد چرا که در خواستهای او پاسخ داده نشد

پس همینجا بماند بهتر است.


زمان حرکت کشتی ندایی از اسمان پرسید چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟


مرد پاسخ داد: این نعمتهایی که به دست اورده ام همه مال خودم است

همه را خود در خوا ست کرده ام. درخواستهای او که پذیرفته نشد پس لیاقت این چیزها را ندارد.


نداامد و مرد را سرزنش کرد:اشتباه می کنی.

زمانی که تنها خاسته او را اجابت کردم این نعمتها به تو رسید.


مرد با حیرت پرسید از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟


ازمن خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم.


باید بدانیم که نعمت هایمان حاصل درخواستهای خود ما نیست بلکه نتیجه دعای دیگران برای ماست.

 

 

یادتون نره!!!

منو  دعا کنید


 

قشنگه ...

 

این داستان رو شاید قبلا خونده باشین!‌قبول دارم تکراریه ولی گفتم

ضرر نداره یه بار هم من بذارم تو وبلاگ . شاید کسی باشه که نخونده باشه! 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود

 و اون منو "داداشی" صدا می کرد .


به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه .

 اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .


آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .

بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم .

من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .




تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود.

از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه.

من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم.

 تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه.

 بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ،

به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم .

من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .


 

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .


من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون

 برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" .

ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ،

کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و

 اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ،

 اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ،

به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه منو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم .

من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .


 

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم

روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود

 تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ،

 و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ،

 با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین

داداشی دنیا هستی ، متشکرم و گونه منو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .

اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .


 

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ،

 من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد.

من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ،

 اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم .

من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .


 

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش

 میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ،

یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته.

این چیزی هست که اون نوشته بود :


" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه.

 اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم.

من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه.

 من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نیمدونم ...

همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.



ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه !