the sun is down & the night is riding in

that train is dead on time my soul is on the line oh lord you've got to win

the sun is down & the night is riding in

that train is dead on time my soul is on the line oh lord you've got to win

آمبولانس

 

آمبولانسی آژیرکشان از خیابانی شلوق می گذشت. اتومبیل ها از دو طرف کنار

 می رفتندو کوچه باز می کردند تا آمبولانس راحت تر بتواند عبور کند.

راننده ای با خودش می گفت )) : بیچاره بیماری که توی آمبولانس است

 تا به بیمارستان برسد هفت کفن پوساندهاست)) .

عابری پیش خود مجسم کرد : که بیمار تاقباز روی تختی در آمبولانس دراز

 کشیده و یک نفر(( سرم)) را بالای سرش نگه داشته است. مغازه داری

 از این که خودش از نعمت سلامتی برخوردار است غرق شعف و شادی

 شد و دلش برای بیمار داخل آمبولانس سوخت.

پیر زنی به پیر زنی دیگر گفت: (( خدا شفایش بدهد.خدا به بستگانش رحم کند))

آمبولانس هم چنان آژیر می کشید و چراغی روی سقفش می چرخید و ماشین ها

هم چنان از دو طرف آن کنار می کشیدند.

مردی که توی آمبولانس نشسته بودبا تلفن همراه شماره ای گرفت.

 تلفن همراه راننده ی آمبولانس به صدا در آمد:

_ چیه چه خبر شده؟

_ یک خرده تند تر برو کباب دارد سرد می شود ممکن است از دهن بیافتد.

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد